|
مردي كه دريا در پي اش بود
همه اونايي كه توي ساحل بودند تا چشمشان به هيبت خيس و مچاله پيرمرد افتاد از دريا ترسيدند . صداي امواج خروشان به نظرشان مهيب تر از پيش آمد . موتور قايق ، نجات غريق يك ريز مي غريد و يكي از نا جيان بي آنكه مثل بقيه در فكر مرد باشد ميخواست هر طور شده موتور لعنتي را از كار بياندازد . خط بنفش تندي در افق ميان آسمان نيلي زلال ودرياي آبي كدر فاصله انداخته بود . مردم ، اطراف مرد كه اكنون به پشت روي شنهاي سرد ساحل خوابانده شده بود جمع بودند . كراوات سرخ مرد توي جيب پيراهن سفيدش جمع بود و شكل عجيبش توي ذوق دختر بچه ها مي زد . وقتي مرد زير فشار پنجه هاي يكي از ناجيان غريق ، آخرين دلمه آب را بيرون داد هيچكدام از مردها وزنها متوجه نشدند كه عاصي ترين موج كف آلود دريا از پشت سر رد پاهاي شان را كه روي شنها مانده بود ، شسته است .هيچكس در آن لحظه نفهميد كه صندلي قرمز پلاستيكي رو به دريا اكنون تا زيرگردن توي آب وول ميخورد . صداي باد با غريو تند موتور قايق مي آ ميخت و جيغ مرغان دريايي را هر چه بيشتر از مردم دور ميكرد. پاييز 78 |
|